پس از نام و یاد خدای بزرگ و شکر نعمتهایش، سلامی به مهربانی و سپیدی برف به شما خوانندگان خوب کولهپشتی. امیدواریم حال و احوالتان خوب و عالی باشد و هیچ ناراحتیای نداشته باشید.
امروز میخواهم دربارهی موضوع مهمی با شما صحبت کنم، موضوعی که نگاه مرا دربارهی نان تغییر داد. سبب شد قدر نان را بیشتر بدانم و به آن احترام بگذارم.
مانند همیشه وقتی از مدرسه به خانه آمدم، پس از شستن دست و صورت و یک استراحت کوتاه، سر وقت کولهپشتیام رفتم و مانند هر روز، کتاب و دفترهایم را بیرون آوردم تا برنامهی کلاسی فردا و کتاب و دفترهای مربوط به آنها را جایگزین کنم که چشمم به ساندویچ نخوردهام در جیب کولهپشتیام افتاد.
از ترس اینکه مامان ناراحت شود که چرا لقمهام را نخوردهام، سریع داخل جیب کاپشنم قایمش کردم. کتابها را مرتب کردم و میخواستم کاپشنم را سر جالباسی بگذارم که مامان از آشپزخانه صدایم زد و گفت بروم نانوایی.
کاپشنم را پوشیدم و برای گرفتن کارت بانکی و زنبیل به آشپزخانه رفتم. مامان پیشانیام را بوسید و گفت: «این از کارت و این هم کیسهی نان.» کیسهی پارچهای را که مامان برای نان دوخته بود گرفتم و خودم را به نانوایی رساندم.
چند نفری در صف ایستاده بودند. مدتی که گذشت، کمکم گرسنه شدم. ساندویچم را درآوردم و شروع کردم به خوردن که یک تکه از نان ساندویچم روی زمین افتاد.
مردی که کنارم ایستاده بود، خم شد و تکهی نان را برداشت. فوت کرد و دنبال یک لبهی پنجره یا یک جای بالایی بود که نان را آنجا بگذارد. وقتی جایی را پیدا نکرد گفت: «نان برکت خداست. نباید زیر دست و پا بیفتد!»
از او تشکر کردم و خواهش کردم تکهی نان را به من بدهد تا وقتی به خانه رسیدم گوشهی باغچه بگذارم تا پرندهها از آن استفاده کنند.
مرد با لبخند به من گفت: «وقتی قدرنان را بدانی، خدا هم به تو برکت میدهد پسرجان! برکت یعنی سلامتی، یعنی موفقیت، یعنی عاقبتبخیری.» حرفهایش برایم درس بزرگی بود.
سراسر راه به این فکر میکردم که دیگر قدر نان را بیشتر بدانم و به نعمتهای خدا احترام بگذارم.